زندگینامه شهید محسن بهاور
به نام خدا
پاسدار شهید محسن بهاور در سال 1340 در خانواده ای که معتقد به مکتب ولایت بودند، چشم به دنیا گشود. از همان دوران طفولیّت، خون و جان او با عشق به اهل بیت اجین گردید. در همان دوران کودکی وقتی به سیمای محسن نگاه میکردیم چهره ای آکنده از مظلومیّت، تواضع و صبر در او مشاهده میشد و این خصلت ها با او رشد و تا آخرین لحظات شهادت هم این چنین بود. محسن در طول زندگی کوتاه امّا پر برکتش دقیقه ای دست از حمایت از دین خدا و اهل بیت عصمت بر نداشت و آنچنان عاشق و شیفته اهل بیت عصمت بود که گویی سربازی است که حقیقتا در عصر و زمان حیات اهل بیت این چنین جان فشانی میکند. او از مخلصان و عاشقان امام امّت بود و بارها و بارها همگان را نصیحت میکرد که نگذارید امام تنها بماند. او آنچنان شیفته امام امّت بود که در قسمتی از وصیّتنامه اش خطاب به مادرش میگوید: وقتی برای اوّلین بار چشمت به جنازه ام افتاد، دو دستت را به سوی آسمان دراز کن و برای امام امّت دعا نما. و از عشق به اهل بیتش همین بس که به مادرش سفارش میکند که در مجلس که به عنوان عروسی ام ترتیب خواهی داد، برادران مدّاح را خبر کن تا برایم مدح امام حسین(ع) و علی اکبر بخوانند.
در قبل از پیروزی انقلاب در سال 57 که محسن بیش از 17 سال نداشت چه در تظاهرات خیابانی و چه در محیط مدرسه در صف مقّدم مخالفت با رژیم مزدور حاکم بر ایران و کلیّه ظالمان موجود در جهان بود و چندین بار در این برنامه ها مورد تهاجم مزدوران قرار گرفت. با اینکه درسش تمام نشده بود وارد سپاه گردید و از همان ابتدا در تمام برنامه هایی که منافقین و مزدوران داخلی طرّاحی میکردند، او پیشاپیش همه در مقابلشان می ایستاد و با هوشیاری و بیداری تمام به خنثی کردن طرح های آنها میپرداخت یکی از خصوصیّات محسن تیزبینی و دقّت کار در امور بود. از آغاز جنگ تحمیلی در چند وهله متوالی به جبهه شتافت و در یکی دو مورد، مورد اصابت ترکش و خمپاره قرار گرفت. در سال 62 به ایشان ماموریت حفاظت نماینده محترم امام در استان و امام جمعه داده شد با اینکه ایشان از علاقه مندان به جامعه روحانیّت و از شیفتگان حاج آقا روحانی بود، امّا چند بار از زبان ایشان شنیده شد که میگفت که هرچند من حفاظت از حاج آقا روحانی را افتخار میدانم و وظیفه ام است که از این مقام والای کشور حفاظت نمایم، امّا این مسئولیّت خطیر مرا از حضور در جبهه ها محروم ساخت. یک بار به مادرش گفت: مادرم! این مسولیّتی که به گردن من نهاده شد، باید فقط خواب شهادت را ببینم و از شهادت در راه خدا هیچ بهره ای نصیبم نخواهد شد. او در تمامی دو سالی که مسئولیّت حفاظت امام جمعه شهرمان را بر عهده داشت، با هوشیاری و تیزبینی دقیق این مسئولیّت را انجام میداد که حتّی این مطلب مورد زبان زد خاص و عام است. بلاخره در مرداد ماه سال 64 با فشار فراوانی که قبلا به مسئولین سپاه وارد نمود، با شوق و شعف غیر قابل وصف به نزد خانواده آمده و گفت که گویا مجددا خداوند به من عنایتی نموده و قرار است به جبهه اعزام شوم. بلاخره او لایق شهادت بود و انگار تمام برنامه هایی که در طول زندگی اش برای او به وجود می آمد، امتحانی بود که از جانب خدا برایش نازل میشد و الحمد الله از تمام امتحانات مدال موفقیّت گرفت و در تاریخ 22 بهمن ماه 64 در عملیّات ظفرمند والفجر 8 به لقا الله پیوست.